صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من | پروفایل | قالب وبلاگ
بارون نم نم داره میاد..
-پاشو بریم قدم بزنم...
-اول بدو بیا بغلم بعد بریم دوربزنیم...
-نزنی زیرش،بعدش حتما باید بریم...
-باشه بیا...
-خب دیگه ولم کن بریم...
-اوه هنوز تازه اومدی تو بغلم...
-گریه میکنما..میخوای بزنی زیرش!
-باشه باشه برو آماده شو تا بریم..
-من آمادم....بیا بند کفاشامو ببند!
-(انگار من نوکرشم)
-اووووووو شنیدم چی گفتی!زود باش بیا بندکفشامو ببند..
-باشه دستتو بزار رو شونم،پای راستتو بیار..
آهــ..ــهان اینم از بند کفشات!دستتو بده میخوایم
دویم زیر بارون خوش میگذره!
....
شب بارونی
هـــــــوایــــــتــــــ را
بــــــه ســــــمتــــــ مــــــن کــــــج کــــــن …
ایــــــن روز هــــــا
بــــــدجــــــور نفــــــس تــــــنگــــــی گــــــرفتم ،
میگــــــویــــــند هــــــوا آلــــــوده استــــــ
آری، راســــــتــــــ میــــــگوینــــــد!
هــــــر هــــــوایی کــــــه تــــــو در آن نباشــــــی
آلــــــــــــوده اســــــت
یه وقتایی ؛
یه حرفایی...،
چنان آتیشت میزنه... ،
که دوست داری فریاد بزنی ...
ولی نمیتونی !
دوست داری اشک بریزی،
ولی نمیتونی !
حتی دیگه نفس کشیدنم برات سخت میشه!
تمام وجودت میشه بغضی که نمیترکه،
به این میگن :
"درد بی درمون"
وفاداری؟ خدا بیامرزدش …
صداقت؟ یادش گرامی…
غیرت؟ به احترامش یک لحظه سکوت …
معرفت؟ یابنده پاداش میگیرد…
عشق ؟ از دم قسط …
واقعا به کجا چنین شتابان؟
اگـﮧ مَغرور بودלּ کِلآس בاره .
اگـﮧ بے مَحلے کِلآس בاره ...
اگـﮧ چَندتآ "بـ ـے اف"..."جـ ـے اف" داشتَـלּ کِلآس בاره ...
اگـﮧ بے غیرَتے کِلآس בاره ...
اگـﮧ واقعاً هَمـ ـﮧ اینآ کِلآس בاره ...
مَـלּ تَرجیح میدَم بے کِلآس تَریـלּ آدَم روے زمیـלּ بآشَم ...!!
دﻟـﻢ ﺑـــﻪ درد ﻣـﯽ آﯾـﺪ وﻗـﺘـﯽ ﻣـﯿـ ﺒـﯿـﻨـﻢ ﻋـﺎﺷـﻘــﺎﻧـﻪ ھـــﺎﯾـﯽ
ﮐـﻪ ﻣـﻦ ﺑـــﻪ ﺗـﻮ ﻣـﯿـﮕـﻔـﺘـﻢ را ﺑــﻪ اوﻣـﯿـﮕـفتی...
ﺻـﺒــﺮ ﮐـﻦ...!
دردم تنها اﯾـﻦ ﻧـﯿـﺴﺘـــــــ
ﻏـﺮورم ﻣـﯿـﺸـﮑـﻨـﺪ وﻗـﺘـﯽ
ﻣـﯿـدیدم ھـﻤـﯿـﻦ ﻋـﺎﺷـﻘـﺎﻧـﻪ ھــارا او ﺑـــﻪ دﯾـﮕـﺮی ﻣـﯿـﮕـفت
ﺣـﺎﻻ دﯾـﺪی ﮐـﻪ ﺑـﺎ خیانتت
ھـﺮ دو تنهــا ﺷـﺪه اﯾــــــﻢ؟؟؟
تنهایی ، شوری اشکهایم
زخم صورتم را میسوزاند
این زخم زندگی است
که مدتها مرا همراهی میکند
دست سردی نیست
تا اشکهایم را پاک کند
ومرهم زخمم باشد
در بسته است
نگاهم به در خیره مانده است
اتاق سرد است
همه چیز سرد است
گرما ، بدنم را میسوزاند
کسی نیست خاموشم کند
ولی این بار دیگر صورتم نمیسوزد
تنم از این همه تنهایی آتش میگیرد و میسوزد
گاهی به گذشته خیره می شویم و خاطرات را مرور می کنیم ...
می فهمیم خیلی چیزها را جا گذاشته ایم !
مهربانی را ... !
عشق را ... !
لبخند را ... !
شادی های بی دلیل را ... !
و یا حتی کسی را ... !
خسته، دلگیر، غمگین و پریشان از چیزهایی که دیگر نیست و هستیم ...
امـــا
هنوز هم خوب می دانیم،
خوب می دانیم
آخرش روزی می رسد که به این دلتنگی ها پایان دهد ...
روزی که دوباره عشق و شادی را به همراه دارد ...
اینـجــــا ، زمین …
ارزانــــتر از هـمه چـــــیز ، انــسان !
نـــــرخَش هـــــم بـــــروز نــیست !
امّــــا ،
مصـــرفـش تـــــاریـــــخ دارد !
سلام ، تـــــولــــــیدَش !
و انــــــــقضـــایــــــــش ؛
خــــداحــــافــــظ !
عمری است که در قلب هایمان نبض زندگی نمی زند
خیلی وقت است که دیگر قلب هایمان برای یکدیگر نمی تپد
همه خودشان را در لاک یخی قلبشان پنهان کرده اند
و چشمهایشان را به دست فراموشی سپرده اند
آهسته و بی تفاوت از کنار هم رد میشوند
بی آنکه سلامشان به هم برسد و یا
قدم هایشان رایحه ی شکوفه های بهاری را به ارمغان آورد
هر کس برای خود دنیایی دارد که بر روی آن
پرچینی از رنج کشیده است
آری ...
باورمان شده است که دلهای رهگذران مردم شهر یخ زده است
به امید آن روز که بهار دوباره به لاک های یخی
قلب هایمان سری بزند ...
و در دنیای واقعی بغلش کنی
مرا آنقدر آزردی ..
که خودم کوچ کنم از شهرت ..
بکَنم دل ز دل چون سنگت ..
تو خیالت راحت ..
می روم از قلبت ..
میشوم دورترین خاطره در شب هایت
تو به من می خندی ..
و به خود می گویی :
باز می آید و می سوزد از این عشق
ولی ..
بر نمی گردم نه!
می روم آنجایی
که دلی بهر دلی تب دارد ..
عشق زیباست و حرمت دارد ..
تو بمان ..
دلت ارزانی هر کس که دلش مثل دلت
سرد و بی روح شده است ...
سخت بیمار شده است ...
تو بمان در شهرت...
روي تخته سنگي نوشته شده بود : اگر جواني عاشق شد چه کند ؟
من هم زير آن نوشتم : بايد صبر کند .
براي بار دوم که از آنجا گذر کردم زير نوشته ي من کسي نوشته بود : اگر صبر نداشته باشد چه کند ؟
من هم با بي حوصلگي نوشتم : بميرد بهتر است .
براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم ، انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد ، اما ...
زير تخته سنگ ، جواني را مرده يافتم !
اینجا زمین است. جایی که وقتی زانوهایت را
از شدت تنهایی بغل گرفته ای...به جای همدردی
برایت پول خرد می اندازند
در شهر ما
به جای احساس
غرور را حراج کرده اند.
اینجا آدم ها فخر فروش های قابلی هستند،
نگاه ها سرد ، پر تکبر
بی مهر و زننده شده ،
از بس از آدم ها «سوء استفاده» شده ؛
« تاریخ انقضای» همه گذشته .
اینجـــــا تنها به خاطر « بــــودن » آدم ها را میخواهند ،
نه « آد م بـــــودن » ... !
چیست این باران كه دلخواه من است ؟
زیر چتر او روانم روشن است ... چشم دل وا می كنم
قصه یك قطره باران را تماشا می كنم :
قطره ها چشم انتظاران هم اند ،
چون به هم پیوست جان ها، بی غم اند .
هر حبابی، دیدهای در جستجوست،
چون رسد هر قطره ، گوید : « دوست! دوست ... !» ..
( فریدون مشیری )
آی شهر دروغ
وقتی درآسمان ریا اوج میگیری
مراصدامکن
من پرستوی زخمی صداقتم
که دنبال جرعه ای آ ب
برای شستشوی نگاه ابر میگردم.
ــــــ ♥ ♥ــــــ ـــــــ ♥ ♥ــــــ ـــــــ ♥ ♥ــــــ ــــــ ♥ ♥ـــــ
بگــو تمـآم تـو مـــــــآل مـــــَــــن است
دَلــَـــم میــخواهـد
حــسآدت کنـــم بهـ خــــــودم
ــــــ ♥ ♥ــــــ ـــــــ ♥ ♥ــــــ ـــــــ ♥ ♥ــــــ ــــــ ♥ ♥ـــــ
دوباره به آفتاب سلامی دوباره دادم!
سلام می کنم به باد،
به بادبادک و بوسه،
به سکوت و سوال
و به گلدانی،
که خوابِ گلِ همیشه بهار میبیند!
سلام می کنم به چراغ،
به «چرا» های کودکی،
به چالهای مهربان گونه تو!
سلام می کنم به پائیز پسینِ پروانه،
به مسیرِ مدرسه
به بالشِ نمناک،
به نامه های نرسیده!
سلام می کنم به تصویرِ زنی نی زن،
به نی زنی تنها،
به آفتاب و آرزوی آمدنت!
سلام می کنم به کوچه، به کلمه،
به چلچله های بی چهچه،
به همین سَر به هوایی ساده!
سلام می کنم به بی صبری،
به بغض، به باران،
به بیمِ باز نیامدنِ نگاهِ تو ...
باورکن من به یک پاسخ کوتاه،
به یک سلام سَرسَری راضیم!
آخر چرا سکوت کرده ای؟!!
نمیدانم چرا تنم میلرزد
وقتی صبحت از تو میشود
نه از ترس حضورت نیست
از آروزی به تو رسیدن است،
از شاید ها و باید ها
و از اینکه نمیدانم داشتنت رو عاشقانه اشک بریزم یا دوریت را …
شاید روزی تنم لرزید و دستانت را روی شانه هایم گذاشتی
و گفتی زیر لب اشک شوق بریز
من به کنارت آمده ام برای همیشه !
بعضــــــــی حقآیق خیـــــــــلی سآدســــ
ولی درکـــــــش خیلی پیچیـــــــده و سخــــته!
مثلــ کنآر اومـــــــدن بآ جمله
خبـــــ دوســـــــتت ندآره دیگــــــــــه مگه زورهــ ؟!